داستان مهيّج گرويدن جادوگر آفريقايي(بامالو كانتريو) به دين مبين اسلام
از درگاه خداوند آمرزش و علو درجات براي مرحوم سيد مجتبي موسوي لاري مسئلت دارم، زيرا ايشان در امر تبليغ معارف اهل بيت در عرصه بين الملل و توزيع و نشر كتب ديني از هيچ كوششي فروگذار نكرده و من به شخصا هدايت خود را مديون آن بزرگوار هستم.
بامالو كانتريو نام مستعار جادوگر و ساحر آفريقايي اهل يكي از كشورهاي واقع در منطقه غرب آفريقا است. وي به دنبال شغل آبا و اجدادي خود از كودكي تا سن پنجاه سالگي از راه رمالي و سحر و جادو گذران زندگي ميكرده كه پس از گذشت نيم قرن از عمرش به يكباره لطف الهي شامل حالش شده و به دين مبين اسلام و مكتب حق اهل بيت (ع) ميگرايد.
اين گفتگو ابتدا به زبان محلي (لينگالا) تهيه شده و سپس به فرانسوي و در نهايت به زبان فارسي بازگردانده شده است.
با سلام، ضمن معرفي ، شرح حالي از زندگي و گذشته خود براي مخاطبان بيان كنيد.
به نام خدايي كه از خلق بي نياز و خلق تماما محتاج او هستند. من بامالو كانتريو در سال 1969 يعني دقيقا 50 سال پيش در يكي از روستاهاي بسيار كوچك كشورم واقع در جنگل هاي بخش مركزي متولد شدم. با توجه به دور افتادگي و محروميت محل تولدم از همان سن شش سالگي به اين نتيجه رسيدم كه تحصيل و علم آموزي براي من همانند بسياري از هم دوره اي هايم امري محال و به دور از ذهن است.
پس از همان سنين كودكي تصميم گرفتم مشغول كار شوم، اقليم جغرافيايي روستاي ما و دسترسي خوبي كه به منابع آب كشاورزي داشت موجب رونق كشت و دامپروري در آن منطقه شده بود، اما پدر كه در آن زمان شخصي مطرح و بسيار با نفوذ در بين مردم بود، اصرار داشت كه ما نيز همانند نياكانمان از توانايي ها و نيروهاي ماورائي بهره ببريم و اصولا عقيده داشت اشتغال در اموري ديگر به جز شغل آبا و اجداديمان(جادوگري) دون اصالت و شأن خانوادگيمان ميباشد.
اجازه ميخواهم چند جمله اي نيز از پدرم بگويم؛ پدرم يكي از خبره ترين و در عين حال گمنام ترين رمالان و ساحران آفريقا در زمان خود بود كه فقط افرادي خاص و سران دولتي و حكومتي آن هم با چند واسطه موفق به ملاقات و ديدار وي ميشدند و شايد اين نكته براي شما و مخاطبانتان جالب باشد كه از سن ده سالگي تا زمان مرگ هيچ كس نتوانسته بود چهره پدر را ببيند؛ منظورم از هيچكس واقعا هيچكس است يعني حتي همسران و فرزندان او؛ زيرا او هميشه چهره خود را با شالي سفيد كه در زبان محلي به آن «توربان» گفته ميشود ميپوشاند و باور داشت كه كشف حجاب از صورتش موجب كاهش انرژي ها ماورائي وي ميشود.
از خدايي برايمان بگوييد كه پنجاه سال از آن مراقبت كرده و او را پرستيديد.
بله، خدايي كه من پنجاه سال با او زندگي كردم كاملا متفاوت بود. همانطور كه گفتم روستاي محل تولد من جايي بود كه هيچ كس در آن مفاهيمي همچون «خداي واحد» يا «توحيد» را نميشناخت و در مجموع سه خداي چوبي به نام هاي «مانيوتا» (خداي غلات)، «بوگاناتا» (خداي خاك) و «چولاميو» (خداي آب) توسط مردم ستايش ميشدند.
پدرم به دليل جايگاهي كه در بين مردم روستا داشت، خود به تنهايي صاحب خدايي بود كه نامش را «جانگيتو» (خداي خدايان) نهاده بود كه تنها خود و خانواده اش اجازه پرستش آن را داشتند.
بامالو كانتريو-جادوگر-افريقايي
پدر از خداي خدايان در اتاقي جداگانه و خاص مراقبت ميكرد و در همانجا به عبادت آن مي پرداخت و آن را در محلي خاص در گوشه اي از اتاق و بر روي ميزي قرار داده بود تا آنكه روزي حيواني وحشي از پنجره باز محل نگهداري خدايمان وارد اتاق شد و به محض ورود با خداي خدايان برخورد كرد و آن را بر روي زمين انداخت كه موجب شكستن و چند تكه شده آن شد. همانجا بود كه در ذهنم اين سوال پيش آمد: چگونه خدايي به اين عظمت كه تمامي مقدرات ما را رقم ميزند و ما را از ارزاق و نعمت ها بي نياز ساخته نتوانست در مقابل حيواني وحشي از خود دفاع كند؟ اما به دليل ترس از پدر هيچگاه اين سوال را بر زبان نياوردم.
از آن پس پدر بلافاصله اقدام به تراشيدن خدايي ثاني كرد، اما پس از اتمام كار ساخت متوجه شديم بتي كه قرار است آن را پرستش كنيم در همان اتاق خاص در بين زمين و هوا معلق است گويا از تمام چهار جهت آزاد است و هيچ تكيه گاهي ندارد كه هرچه سرّ اين موضوع را از پدر خواستيم پاسخ نگفت. بعدها و در آستانه مرگ پدر متوجه شدم كه وي به يكي از شياطين تحت امر خود دستور داده تا از خداي خانوادگي ما به صورت تمام وقت محافظت كند از اين رو آن جني بت خانوادگي ما را بر روي دست نگه ميداشت و چون كسي به جز پدر توانايي ديدن او را نداشت به نظر ميرسيد كه بت در ميان زمين و هوا معلق است.
قصد ندارم ذهن مخاطبان شما را خسته كنم، اما به عنوان مطلب پاياني از پدرم بايد بگويم كه وي عاقبت بسيار ناخوشايندي داشت و مرگ سختي را چشيد و حتي پس مرگ هيچكس هرگز نتوانست جسد او را پيدا كند.
بامالو كانتريو-جادوگر-تازه مسلمان-افريقايي
در مورد عهده دار شدن راه پدر و قدم نهادن در راه سحر و جادو برايمان بگوييد.
چند هفته پيش از مرگ، پدر مرا به عنوان جانشين و وارث علوم و تواناييهاي خود به مردم معرفي كرد و كليه ابزار و ادوات كار خود را نيز به من واگذار نمود. در سن سي سالگي توانستم جايگاه پدر را دوباره احيا كنم و تا آنجا در كار خود خبره شده بودم كه توانستم چندي از جنيان سركش را مطيع خود كرده و آنان را جهت پيگري امور خود به كار بگيرم.
در سن سي و پنج سالگي به حدي توانمند شده بودم كه بسياري از شخصيت هاي سياسي و افراد با نفوذ مملكتي به نزد من آمده و براي حل مشكلات خود از من كمك ميخواستند كه دوست دارم براي نمونه دو مورد از آن ها را براي شما بازگو كنم.
روزي يكي از رجال سياسي كشوري در همسايگي كشور ما كه كانديداي رياست جمهوري آن كشور نيز شده بود درخواست كرد تا به ملاقات من بيايد كه در نهايت با چند واسطه وي را به حضور پذيرفتم. او از من درخواست داشت تا با نيروي ماورائي خود رقباي سياسي وي در جريان انتخابات را از ميدان به در كنم و در مقابل اين درخواست مبلغ قابل توجهي به عنوان دستمزد نيز به من داد. من نيز مشغول ساخت جادويي شدم كه قبل از زمان برگزاري انتخابات موجب بيماري شديد و خانه نشيني رقباي وي شد.
همچنين به خاطر دارم كه يكبار همسر كوچك يكي از رؤساي جمهور آفريقايي به نزد من آمد و در قبال پيشكش مقدار قابل توجهي طلا و جواهرات از من خواست تا ديگر همسران رئيس جمهور را به سحر و جادو مبتلا كنم تا وي بتواند جايگاه بانوي اولي كشور را براي خود تصاحب كند.
گفته بوديد كه يكي از شياطين تحت امرتان تمام ثروت و دارايي هاي شما را دزديده و متواري شده، در اينباره قدري توضيح بفرماييد.
بله همانطور كه گفتم، من توانسته بودم چندي از جنيان را ذليل و اجير خود سازم و براي استراحت آنان نيز قفسي كوچك در اتاق محل استراحت خود تعبيه كرده بودم كه يك شب وقتي در خواب بودم يكي از جنيان سركش مي شود و طغيان كرده قفل قفس را مي شكند و به همراه بخش قابل توجهي از دارايي و ثروت من مي گريزد. صبح روز بعد پس از مطلع شدن از قضيه يكي ديگر از جنيان را در جستجوي همزاد متمردش فرستادم كه در نهايت متوجه شدم كه جن فراري به يكي از جزاير شمال اندونزي گريخته كه به دليل بعد مسافت مواخذه و تنبيه وي برايم مقدور نبود.
خب همه اينهايي كه تعريف كرديد را در قالب پنجاه سال گمراهي شما به كنار ميگذاريم، برايمان از اسلام و تغيير نامتان به «منتظرالمهدي» بگوييد.
بايد بگويم تحول عظيمي كه در ابتداي نيم قرن دوم عمرم ايجاد شد با ديدن يك خواب و به دنبال آن آشنايي با يك كتاب ارزشمند محقق گشت.
يك شب تابستاني در عالم رويا خود را در وسط باغي سرسبز ديدم با حالتي دراز كشيده بر روي زمين گويا از خواب بيدار شده باشم بلند شدم و با حيرت اطرافم را نظاره ميكردم، چند قدمي در آن باغ پياده رفتم تا آنكه صدايي نظرم را به خود جلب كرد، نزديك تر به صدا كه شدم قفسي آهنين و بزرگ ديدم و با كمال تعجب تمام ابزار و ادوات، مجسمه ها و بت ها و حتي جنيناني كه اجيرم بودند را در آن قفس مشاهده كردم كه بر ديواره ها چنگ انداخته، ناله و فرياد ميكردند.
درست چند قدم جلوتر زير يك درخت سرسبز مردي را ديدم با لباسي بلند و سفيد و شالي همرنگ آن لباس كه بر دور سرش پيچيده بود و پشت به من ايستاده و زير لب گويي با كسي مناجات ميكرد. چند قدمي كه نزديك تر شدم ديدم آن مرد سفيد پوش كمربندي بر كمر خود دارد كه روي آن سيزده نگين درشت و درخشنده چشم نوازي ميكند كه دو نگين اول به رنگ سبز، ده تاي بعدي نقره اي و آخرين نگين به رنگ طلايي بسيار خاصي بود كه چشم مرا به خود خير كرد.
در همين حين، بالا رفتن صداي موجودات داخل قفس مرا متوجه پشت سرم كرد و روي خود را برگرداندم و ديدم همه آنها با زبان محلي به من ميگويند: «گاتريداتا موحاماتا»، «گاتريداتا موحاماتا»؛ (يعني از محمد فاصله بگير، از محمد فاصله بگير). برايم سوال شد كه اين ابزار و آلات سحر كه عمري با آنها امرار معاش ميكردم چگونه به سخن آمده و از من ميخواهند از اين شخص فاصله بگيرم پس لابد او بايد شخصيت تاثير گذار و مهمي باشد. در همين كشاكش بين اين دو منظره مات و مبهوت بودم كه با حالتي بسيار پريشان و آشفته از خواب پريدم.
چند سالي از جريان اين خواب گذشت و مشغول زندگي روزمره خود بودم تا آنكه روزي شخصي از اهالي ده نزد من آمد و گفت شخصي از بستگانش كه در يكي از روستاهاي كشور نيجريه زندگي ميكند اخيرا بسيار پريشان و بيمار گشته گويا توسط موجوداتي غير قابل رويت مدام مورد شكنجه روحي و جسمي قرار ميگيرد و از من خواست تا براي معالجه و رفع مشكل وي به آنجا سفر كنم، من نيز چون در كشور نيجريه بستگاني داشتم و دوست داشتم از آنها بازديدي داشته باشم پيشنهاد آن شخص را پذيرفتم و راهي اين كشور شدم.
ده روزي در آن روستاي دور افتاده مشغول سحر نويسي و مداواي آن پيرمرد جن زده بودم و وقتي از سلامت كامل وي اطمينان حاصل كردم به پايتخت، شهر ابوجا آمدم تا اقوام و بستگانم را ببينم و جوياي احوال آنان شوم. روزي از كنار بازار كتاب فروش هاي شهر ابوجا موسوم به بازار (كارام كارام) عبور مي كردم، مردي را در حال خريدن كتاب و صحبت كردن با تلفن همراه ديدم و وقتي شنيدم با زبان محلي ما صحبت ميكند بسيار مشتاق شدم تا جوياي احوالش شوم نزديك رفتم و با وي سلام و احوالپرسي كردم و گرم صحبت شديم.
از حرف هايش فهميدم كه از كشور مالي است و والدينش از هم وطنان من بودند كه براي كار به كشور مالي مهاجرت كرده و آنجا زندگي تازه اي بنا كرده اند، خود وي نيز مسلمان بود و در زمينه علوم ديني تحصيل و تدريس ميكرد. هنگامي كه به من گفت مسلمان است پيش خود گفتم والدينش چه نام عجيبي را براي فرزندشان انتخاب كرده اند با تعجب از او پرسيدم تو را در خانه «مسلمان» مي نامند؟ كه در جواب گفت نامم محسن است و دينم اسلام و از اين رو مرا مسلمان مينامند.
قدري بيشتر صحبت كرديم و با يكديگر آشنا شديم، هنگام خداحافظي يكي از كتاب هايي را كه براي خود خريداري كرده بود از كيفش درآورد و به عنوان هديه به من داد و گفت حتما اين كتاب را مطالعه كن و گفت اين كتاب به زبان فرانسوي ترجمه شده و به تو كمك ميكند تا آيين اسلام را بهتر بشناسي. من نيز بدون اينكه به او بگويم از خواندن و نوشتن زبان فرانسوي عاجزم كتاب را از وي گرفته و خداحافظي كردم.
چند روز بعد در خانه اقوام نشسته بودم و كاري براي انجام نداشتم براي گذران وقت از يكي از پسران قوم خويشمان خواستم بيايد و چون به زبان فرانسه مسلط بود كتاب را برايش آوردم تا چند صفحه اي برايم بخواند و ترجمه كند. او نيز همين كار را كرد از روي جلد شروع به خواندن كرد: «راه هاي رسيدن به كمال»، (سيد مجتبي موسوي لاري).
حدودا بيست صفحه اي از كتاب را پيش رفته بوديم كه متوجه شدم سطر به سطر نوشته هاي كتاب مرا به صورت عجيبي تحت تاثير خود قرار ميدهد، زيرا در اين كتاب راه رسيدن به كمال و سعادت ابدي، اطاعت محض از خدايي ناديدني، پذيرش و اعتقاد به كتابي آسماني و همچنين پيروي از رسولي كه پرچمدار دين اسلام است و آن كتاب معجزه اوست و ايضا فرمانپذيري از دوازده نفر كه بعد از آن رسول جانشينان و وارثان او هستند، معرفي شده بود.
بعد از اتمام كتاب متوجه ايجاد عطشي شديد درباره تحقيق و آشنايي بيشتر با دين اسلام در وجود خود شدم، به خاطرم آمد آن دوست مسلمان كه كتاب را به من هديه كرده بود شماره تماس خود را نيز برايم نوشته بود، بلافاصله با او تماس گرفته و خواستار ديدار وي شدم.
محسن كه متوجه علاقه شديد من به آيين خود شده بود كتاب هاي بيشتري برايم تهيه كرد و خود با حوصله و دقت فراوان آنها را برايم ميخواند و ترجمه ميكرد. ديگر بعد از گذشت شش ماه از حضورم در كشور نيجريه با دين اسلام و مكتب تشيع تا حدي آشنا شده بودم و روزي خوابم را براي دوستم تعريف كردم او نيز خواب مرا در ارتباط مستقيم با اسلام و مذهب تشيع تعبير كرد و گفت: آن شخصي كه با لباس سفيد و ايستاده در مقابل تو قرار گرفته بود پيامبر اسلام حضرت محمد مصطفي (ص) است از اين رو شياطين در قفس از تو ميخواستند تا از «موحاماتا» كه همان «محمد» است دوري كني، و نيز آن كمربندي كه بر كمر پيامبر ديدي تعبير اهل بيت و ذريه پاك آن حضرت است كه يكي از آن دو نگين سبز در ابتداي كمربند دختر پيامبر حضرت فاطمه زهرا (س) و ديگري جانشين بر حق وي امير المومنين علي (ع) است.
آن ده نگين نقره اي رنگ كه به دنبال آن دو نگين سبز بر روي كمربند قرار داده شده نشانه ده نور الهي و امام معصوم حاصل ازدواج مقدس حضرت علي و فاطمه بوده و از نسل ايشان هستند و هر كدام نيز براي مدتي بر جامعه اسلامي امامت كرده و نهايتا همگي آنان توسط حكام جور به شهادت رسيدند. اما آخرين نگيني كه به رنگ طلايي و خيره كننده مشاهده كردي نشانه آخرين امام معصوم و فرزند امام حسن عسكري (ع) يازدهمين امام شيعان است كه به عنوان تنها امام زنده و ناظر شيعيان در غيبت كبري به سر ميبرد و او را مهدي يا قائم آل محمد (ع) مينامند و وظيفه ما شيعيان در زمان غيبت آن حضرت دوري از معاصي و دعا براي فرج و ظهور ميباشد.
خلاصه پس از حدود يك سال زندگي در كشور نيجريه به كمك آن دوست مسلمان شده و به مكتب اهل بيت (ع) گرويدم و در مورد تغيير نام خود نيز بايد بگويم آن را نيز دوستم برايم برگزيد، زيرا روزي از وي پرسيدم به كسي كه بسيار مشتاق امام عصر خود و ظهور وي باشد در لغت عربي چه گفته ميشود؟ وي نيز در جواب گفت: «منتظرالمهدي» كه اين نام بسيار بر قلب من تاثير گذاشت و تصميم گرفتم تا آن نام را براي زندگي در نيم قرن دوم عمرم برگزينم.
از گفتگوي گرم و صميمانه و البته تاثير گذار شما بسيار خوشحال و متشكرم، در نهايت اگر سخن پاياني داريد براي مخاطبان ما بفرماييد.
من نيز از فرصتي كه در اختيارم قرار داديد تا بتوانم زندگي خود را براي شما تعريف كنم بسيار سپاسگزارم و در پايان دوست دارم اين مطلب را بگويم كه: خدايايي كه ديده نميشود و بر بندگانش ناظر است و مقدرات آنان را خود رقم ميزند به حق سزاوار پرستش است نه خدايان سنگي و چوبي كه نياز به مراقبت و نگهداري دارند.
بنده بسيار خوشحالم كه خداي واحد قلب مرا به نور اسلام و محبت پيامبر (ص) و اهل بيت (ع) منور كرد و از وي ميخواهم تا نام مرا در گروه منتظران واقعي حضرت مهدي (ع) قرار دهد و ظهور ايشان را هرچه زودتر ميسر بگرداند.
همچنين از درگاه خداوند آمرزش و علو درجات براي مرحوم سيد مجتبي موسوي لاري مسئلت دارم، زيرا ايشان در امر تبليغ معارف اهل بيت در عرصه بين الملل و توزيع و نشر كتب ديني از هيچ كوششي فروگذار نكرده و من به شخصا هدايت خود را مديون آن بزرگوار هستم.
منبع: حوزه، سايت رهيافتگان
- چهارشنبه ۰۹ مهر ۹۹ ۰۸:۵۹ ۳۶ بازديد
- ۰ نظر